شاهد وشمع..
12 آبان 1395 توسط دلشاد يوزباش
شاهدی گفت به شمعی کامشب
در ودیوار،مزین کردم
دیشب از شوق،نخفتم یک دم
دوختم جامه وبر تن کردم
دوسه گوهر ز گلوبندم ریخت
بستم وباز به گردن کردم
کس ندانست چه سحر آمیزی
به پرند،از نخ وسوزن کردم
صفحه کارگه،از سوسن وگل
به خوشی چون صف گلشن کردم
تو به گرد هنر من نرسی
شمع خندید که بس تیره شدم
تا ز تاریکی ات ایمن کردم
پی پیوند گهرهای تو بس
گهر اشک به دامن کردم
گریه ها کردم وچون ابر بهار
خدمت آن گل وسوسن کردم
خوشم از سوختن خویش از آنک
سوختم،بزم تو روشن کردم
خرمن عمر من ار سوخته شد
حاصل شوق تو،خرمن کردم
کار هایی که شمردی بر من
تو نکردی،همه را من کردم