آفتاب بر نی..
12 آبان 1395 توسط دلشاد يوزباش
می گفتند :نرو
می گفت:خدا میخواهد مرا کشته ببیند.
می گفتند :لااقل زن وبچه ات را نبر.
می گفت:خدا میخواهد آن ها را هم اسیر ببیند.
کار این امت درست نمی شود مگر با کشته شدن من و اسیر شدن خانواده ام..
***حج را نا تمام گذاشت.حرکت کرد سمت کوفه،قبل از رفتن نامه نوشت.
از حسین بن علی به محمد بن علی واز طرف او به بنی هاشم:
هر کس با من بیاید شهید میشود وهر کس بماند پیروز نمی شود.والسلام..
***آب که می دید، گریه میکرد.پسر عمو عباسش را که می دید،گریه می کرد.
از خاک کربلا مهر وتسبیح درست کرده بود.
آن ها را که می دید،گریه می کرد..
*** یکی از افراد فامیل پشت سرش حرف می زد.
می گفت: به ما کمک نمیکند.
غریبه ها باید بیایند به ما مخفیانه غذا بدهند.
امام که به شهادت رسید،غذای مخفیانه ی او هم قطع شد..